سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خداوند ـ عزّوجلّ ـ، هرکس را که زود به زود طلاق می دهد و همسر عوض می کند، دشمن می دارد . [امام باقر علیه السلام]

وادی
نویسنده :  صاعقه

سلام چطورید؟خوش می گذره؟ امروز می خوام یک داستان بذارم.نظر یادتون نره.

 

                          ماجرای خواستگاری برای دایی سهیل

 

از کلاس زبان که برگشتم کسی خونه نبود. ساعت پنج و نیم بود که  مامان زنگ زد و گفت که برم خونه ی بابابزرگ. قرار بود مامان بزرگ و بابابزرگ و مامان و خاله سهیلا و دایی سهیل بروند خواستگاری . معلوم نبود کی برگردند و مامان نمی خواست شب تنها بمونم. امیر و سعید هم اونجا بودند.

خونه ی پدربزرگ انگار زلزله اومده بود. خاله سهیلا داشت می رفت مانتوش رو از اتوشویی بگیره. دایی سهیل هم رفته بود لباس فروشی. مامانم هم مشغول اتو کردن لباسش بود.مامان بزرگ داشت طلاهاش رو امتحان می کرد و پدربزرگ هم مشغول بازبینی کت و شلوارش بود. امیر و سعید هم داشتند به این نمایش خنده دار نگاه می کردند و واقعا چه کیفی می کردند!

من که سلام کردم به جز برادرم امیر و پسر خاله م سعید فقط مامان بزرگ متوجه شد. مثل اینکه اومدن من باعث شده بود توجهشون به هر سه تامون جلب بشه. مامان من گفت:(( شما بچه ها چرا اینجا تو دست و پا وایسادین؟ زود برید بالا.)) خاله سهیلا هم قبل از اینکه در حیاط رو پشت سرش ببنده به حمایت از مادرم گفت:((راست میگه. بی خود اینجا واینستید.)) و رفت.

ما هم رفتیم طبقه ی بالا. تلویزیون یک فیلم از بروسلی داشت که امیر و سعید نشتند پاش. من هم چون می دونستم که حریفشان نمی شوم که کانال را عوض کنند یک گوشه نشستم. اما حوصله م خیلی سر رفته بود.آروم رفتم طبقه ی پایین . خوشبختانه این دفعه کسی به من گیر نداد؛ من هم یک گوشه برای خودم پیدا کردم و آروم نشستم. مامانم داشت به مامان بزرگ می گفت فکر می کنه خط اتوی شلوارش کج شده. مامان بزرگ جواب داد:(( حالا همچین مهم هم نیست. کسی نیستندکه. باید از خداشون هم باشه که دخترشون رو بگیریم.))اما پیدا بود که خیلی خوشحاله که دایی سهیل می خواد زن بگیره.

من دوربین مامان بزرگ اینها رو هم آورده بودم پایین که از این لحظات دیدنی عکس بگیرم. سه چهار تا عکس از مامان بزرگ گرفتم. هر بار با یک سرویس طلای مختلف. اتو کردن مامانم هم تموم شد و دست از سر اتوی بیچاره برداشت. من هم سریع یک عکس از شلوار بغل اتوی بینوا گرفتم.مامان که دوباره متوجه من شده بود گفت:((دختر داری چیکار می کنی با اون دوربین؟ ببر بذار سر جاش.))اما من هم درست مثل یک دختر پررو همونجا نشستم تا از ادامه ی این نمایش واقعا جالب عکس بگیرم.

بالاخره دایی سهیل هم اومد.یک پیراهن لاجوردی گرفته بود . آرایشگاه هم رفته بود. بلافاصله بعد از دایی،خاله سهیلا هم با مانتوش از اتوشویی برگشت.تازه اوضاع داشت آروم می شد که چشم مامانم به حلقه ی دایی افتاد.گفت:((سهیل! می خوای با این بیای خواستگاری؟)) دایی سهیل یک حلقه ی نقره ای رو توی انگشت چهارم دست چپش کرده بود.مامان بزرگ گفت:(( ای وای سهیل! تو هنوز این رو در نیاوردی؟)) دایی سهیل گفت:(( نه یادم رفته بود؛ الان درش میارم.)) اما به همین راحتی ها هم نبود.حلقه با صابون و آب هم در نیامد.بیچاره همه ی سر و صورت دایی کفی شده بود.بابابزرگ رفت که سیم چین بیاورد من هم که تا آن موقع پنج شش عکس از تلاش های بی وقفه ی دایی برای در آوردن حلقه گرفته بودم همونجا ایستادم تا بقیه ی تلاش ها رو ببینم.

بابابزرگ با سیم چین برگشت اما سیم چین خوب نبود و نتوانستند حلقه رو در بیارند.بابابزرگ دوباره به انباری رفت تا سیم چین خودش را بیاورد. دایی دستش را بریده بود و داشت خونش رو می شست.باز جای شکرش باقی بود که پیراهن جدیدش رو نپوشیده بود.

همونطور که داشتم از دایی عکس می گرفتم یک نفر گوشم رو گرفت و منو کشوند توی پله ها. مامانم بود. با عصبانیت گفت:(( مگه بهت نگفتم برو بالا؟ وایسادی اینجا از انگشت داداش من عکس می گیری؟)) من هم گفتم:(( خیلی خوب؛ الان می رم.)) و دویدم بالا. 

امیر و سعید داشتند دعوا می کردند.امیر لوله ی جاروبرقی رو برداشته بود و سعید عصای بابابزرگ رو.مثل اینکه جو فیلم اونها رو هم گرفته بود.من هم چند تا عکس مشت ازشون گرفتم.خیلی خوب دعوا می کردند. من طرفدار سعید بودم چون داشت انتقام من رو از امیر می گرفت و کتک هایی رو که من نمی تونستم به امیر بزنم اون داشت بهش می زد.امیر یک سال از من بزرگتر بود و تا می تونست به من زور می گفت.

من به تاقچه تکیه داده بودم و داشتم دعوای بسیار زیبای برادر و پسرخاله م رو نگاه می کردم و البته از تشویق کردن هم خودداری نمی کردم.تا اینکه امیر عصا رو از دست سعید در آورد و سعید دست خالی شد. من سرش داد زدم :(( لیوان رو بزن تو سرش.))روی میز تلیویزیون یک لیوان بود. سعید برش داشت که مثلا بزنه تو سر امیر اما امیر دوید پشت من و در نتیجه لیوان هم خورد تو سر من.

 

چشمتون روز بد نبینه. زمین و آسمون دور سرم سیاه شد. البته یک خورده پیازداغش رو هم زیاد کردم تا امیر و سعید سرکار باشند.وقتی دیدم زیادی داره چرب میشه با آخ و واخ بلند شدم تا خودم رو توی آینه ببینم.وقتی خودم رو توی اینه نگاه کردم دیدم بالای چشم راستم کبود شده. سعید بیچاره خیلی حول کرده کرده بود اما امیر گفت:((وقتی میگم دخترا نازک نارنجین همینه.تا یک چیزیشون میشه دنیا رو می ذارن رو سرشون.)) من هم که تاتر از یادم رفته بود یک پس گردنی به امیر زدم. نمی دونم چرا جوابم رو نداد.هر چند خیلی خوب شد چون من نمی تونستم جلوش طاقت بیارم.

ترجیح دادم برگردم طبقه ی پایین.حلقه از دست دایی در اومده بود و همه مشغول لباس پوشیدن بودند.ساعت هفت و بیست دقیقه خاله سهیلا زنگ زد آژانس.می خواستم از دایی با لباس دامادی یک عکس بگیرم اما دایی گفت وقت نداره چون داشت جلوی آینه با موهاش ور می رفت.من هم از مامان بزرگ و بابا بزرگ و مامانم عکس انداختم که آزانس اومد.همه دویدند که سوار شوند. من به زور خاله سهیلا را نگه داشتم و یک عکس ازش گرفتم. فقط مونده بود دایی سهیل.مجبورش کردم کنار دیوار حیاط بایستد و بعد دگمه را زدم...اما دوربین فلاش نزد.

 

فیلم دوربین تمام شده بود.              


سه شنبه 86/6/20 ساعت 10:0 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خبر
استقلال قهرمان میشه خدا می دونه که حقشه
تولدم مبارک
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
34364 :کل بازدیدها
3 :بازدید امروز
3 :بازدید دیروز
درباره خودم
وادی
لوگوی خودم
وادی
لوگوی دوستان
لینک دوستان
قلم رنجه های خاله ام
قلم رنجه های خاله ام
روایت های آسمانی
محرمانه
ناکجا آباد
هنوز در سفرم...
اشتراک
 
آرشیو
مقاله
داستان
طراح قالب