رفت تا دامنش از گرد زمين پاک بماند
آسمانيتر از آن بود که در خاک بماند
از دل برکهي شب سر زد و تابيد به خورشيد
تا دل روشن نيلوفرياش پاک بماند
دل و دامان شب آنگونه ز سوز دم او سوخت
که گريبان سحر تا به ابد چاک بماند
خوشه سرمست رسيدن شد و از شاخه فرو ريخت
تا که در خاک رگ و ريشهي اين تاک بماند
هر چه ديديم از اين چشم ، همه نقش برآب است
نيست نقشي که در آيينهي ادراک بماند
جز صداي سخن عشق صدايي نشنيدم
که در اين همهمهي گنبد افلاک بماند
شعر از شاعر واژه ها، زنده ياد: قيصر امين پور