زمانی بود که همه شاد بودند. به امید فکر می کردند. شاید در ظاهر نه ولی هر چه بود باطنشان مسرور بود. نمی دانم واقعا به آرزوهای دور و دراز هم فکر می کردند یا نه ولی به هر حال آینده ی خود و نسل بعد از خود را ساختند. با کمترین امکانات و در سخت ترین زمان رشد کردند.
حالا نوجوان ها دوست دارند به بدی ها فکر کنند.دوست دارند بگویند افسرده شده اند.حتی اگر نشده باشند به خودشان تلقین می کنند.صورتی را خاکستری می بینند.
"تکراری" لغتی تکراری شده است. تک تکشان می گویند از این مردم خسته شده اند در حالیکه خودشان هم جزئی از این مردم هستند. فکر می کنند استثنائیند؛ درحالیکه واقعا نیستند.فکر می کنند عکس العمل هایشان با دیگران فرق دارد در حالیکه فقط در ذهنشان اینگونه است.اعمالشان شبیه بقیه است ولی در نظرشان انگیزه شان آن ها را از بقیه جدا می کند.این فکر به ذهنشان خطوع نمی کند که انسان ها از انگیزه ی آنها با خبر نیستند. در ظاهر همه ی ما کسانی را می بینیم که یک جور حرف می زنند، یک جور غذا می خورند، یک جور لباس می پوشند یک جور...
همه چیز یک جور است. یک جور بازی. یک جور"تکراری شدن".