سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دو دعوى خلاف هم نیست جز که یکى را روى در گمراهى است . [نهج البلاغه]

وادی
نویسنده :  صاعقه

حقیقت

 

 

نیمه شب بود و دشت پر از سکوت.نسیمی خنک می وزید. از دور صدای زوزه ی گرگی می آمد.درخت تنها بود. برگ های سبزی داشت.برگ هایی سبز و بلند و زیبا.ستاره ها تازه در آسمان پدیدار شده بودند و او که آنها را بسیار دوست می داشت می خواست بیدار بماند و آنها را تماشا کند.درخت می دانست که دیگران از لذت خیره شدن به این نقاط روشن آسمانی در تنهایی شب خبر ندارند.

درخت عاشق ستاره ها بود و از نگاه کردن به آنان مسرور می شد. این که دقیقه ها را صرف پیدا کردن ستاره اش _ پرنورترین آنها_ بکند مهم نبود. مهم ، درد دل کردن بود که درخت را وامیداشت ساعت ها بیدار بماند و با ستاره اش حرف بزند.درخت از جور زمانه می گفت و ستاره در خیالش او را آرام می کرد.درخت از انسان ها می گفت و از روباه ها که گاهی شب ها به او پناه می آوردند. از سپیدار ها می گفت و از سرو ها و از خودش که یک بید مجنون بود؛ مجنونی که لیلی نداشت.

چه شب ها که تا صبح بیدار مانده بود. مثل همان روزی که بچه ها برای بالا رفتن از شاخه اش آن را شکسته بودند. او یک بید مجنون بود و هیچ کس از  یک بید مجنون بالا نمی رود. بچه ها این را نمی دانستند و درخت هم نمی دانست که آن ها نمی دانند. آن شب تا صبح با ستاره حرف زده بود و قول داده بود که با بچه ها قهر کند؛ ولی نکرد. یعنی نتوانست که بکند. از طرفی صمیمیت و پاکی بچه  ها  و از طرفی ناتوانی خودش. آخر چه کسی می فهمد که یک درخت با او قهر کرده مگر درخت چه می تواند بکند؟

نوری از آسمان گذشت.شهاب بود. شهاب سنگی سپید و پر قدرت که مثل برق می آمد و می رفت. درخت شهاب سنگ ها را هم دوست داشت. ودر نهان خانه ی دلش شاید بیش از ستاره ها به شهاب سنگ ها عشق می ورزید.همان ها که آزاد بودند و در آسمان این طرف و آن طرف می رفتند.در خیال درخت شهاب ها اسطوره بودند.اسطوره ای از آزادی و حقیقت. "حقیقتی که به او یاد آور می شد ریشه های سختی در زمین دارد."

درخت به رد شهاب سنگ در آسمان خیره ماند. کاش او هم می توانست پرواز کند . خوش به حال شهاب. چقدر راحت است... چه سرعتی دارد... چه با ابهت است... همیشه آن بالاست... نه مثل ستاره که یکجا است و ممکن است هی فکر کند که دارد می افتد... خوش به حال شهاب...

درخت شاخه هایش را بالا برد. احساس کرد به آسمان نزدیکتر شده. چرا او نتواند یک شهاب سنگ باشد؟ از یاد برده بود که درخت است.می خواست به آسمان برسد. بالا تر برد. بلندتر شد وقبل از آنکه به جایی برسد که بفهمد دیگر نمی تواند بالاتر برود، صدایی شنید:((با ابهت تر از هر چیزی در دنیاست مگر نه؟)) شهاب دیگر نبود و درخت نا امید شده بود. نمی توانست شاخه هایش را پایین بیاورد. کسی آنجابود. یک انسان! بنابراین فقط چشم هایش را حرکت داد تا بتواند صاحب صدا را ببیند.آشنا بود. همان پیرمردی که بعضی صبح های زود، آن زمان که خورشید هنوز طلوع نکرده بود می آمد و روی صخره ای در همان نزدیکی می نشست.همیشه قلمی داشت و کاغذی. بیشتر نگاه می کرد و کمتر می نوشت. درخت او را نمی شناخت؛_البته اگر شناختن به معنای دانستن اسم باشد!_. می دانست که مردم روستا توجه خاصی به او ندارند. به هر حال مردم همیشه آنهایی را که شبیهشان نیستند تنها می گذارند.

پیرمرد از آن رنجور ها نبود. بنیه داشت و از نا نیفتاده بود.با این حال مطرود بود و کسی به حرف هایش اهمیت نمی داد. البته درخت نمی دانست او چه حرف هایی می زند. همین ها را هم از بچه ها شنیده بود. یک روز که پیرمرد از آنجا می گذشت بچه ها روی دیوانگی او شرط بندی کردند و درخت دید که کسی وجود نداشت تا ببازد: همه یقین داشتند که او دیوانه است.

پیرمرد ادامه داد:(( هیچ گاه به زمین نمی رسد.قبل از آنکه بتوانی سیر تماشایش کنی ناپدید می شود.))درخت سعی کرد بدون آنکه شاخه هایش را تکان دهد به یاد بیاورد که قبلا هم این تجربه را داشته است.شهابی را دیده بود و تا می خواست آرزویی بکند... شهاب دیگر نبود. پیر مرد پرسید:(( می دانی چرا؟)) درخت فکر کرد: چرا باید دیوانه باشد؟ پیر مرد گفت:(( شهاب سنگ، یک سنگ است.))خم شد سنگی را از روی زمین برداشت و پرتابش کرد. سنگ دور شد و به دیوار خانه ی مخروبه ای خورد که سال ها کسی  پا به درون آن نگذاشته ببود. پیر مرد ادامه داد:((سنگ است و قبل از انکه حتی به آسمان ما برسد تبخیر می شود.))درخت فکر کرد: سنگ.. تبخیر می شود... دیوانگی ست...

_ آتش است. تکه ای از دیگر ستارگان.تکه ای که ستاره اش دیگر او را نمی خواهد.می سوزاندش و پرتش می کند به جایی که دیگر جزئی از آن ستاره نباشد؛ وبعد می شود شهاب سنگ. با ارزش تر از آن ستاره. زود خاموش می شود ولی لا اقل همان عمر کوتاه را با خشنودی و عزت سپری می کند.همه دوست دارند شهاب راببینند. ستاره همیشه هست و لی شهاب سنگ... نه. تو امشب این ستاره را می بینی و فردا شب ولش می کنی و می روی سراغ یکی دیگر. تقصیر تو نیست. زمین می چرخد و ستاره جا می ماند و تو نمی فهمی که این ستاره ی دیگری است.

شهاب اما نه . همان چند ثانیه ای را که به آن خیره می مانی ، می دانی که فقط به او نگاه می کنی. عاقبت ستاره آن می شود، عاقبت تکه ای که از خودش جدا کرده این. و این رابطه ، توازنی است میان غرور و حقارت؛ احساساتی که انسان ها هم آن را دارند.

پیر مرد خاموش شد. درخت به ستاره ای نگاه کرد که قبلا  فکر می کرد همیشه آن جا بوده.با خود گفت:شاید این ستاره، ستاره ی کسی است  که حالا به ستاره ی دیگری خیره مانده است. و شاید الان تمام انسان ها و درخت ها و موجودات به همین_ پرنورترین ستاره_  چشم دوخته اند. درخت خنده اش گرفت وقتی فکر کرد تمام درددل هایش هرشب با ستاره ی متفاوتی بوده است. و بعد او می پنداشته که یگانه ستاره اش فقط مال خودش است.درخت نگاهش را در آسمان گرداند:(( مگر دیگر ستاره ها دل ندارند؟))

شاخه های درخت ناخودآگاه اندکی پایین   آمدند. پیرمرد نگاه کرد. درخت ترسید: نکند فرار کند! از مصاحبت با او خوشش آمده بود.حرف های جالبی می زد.دوست داشت باز هم بگوید. پیر مرد گفت:((تو بیش از هر انسانی زنده هستی... می دانی چرا؟))درخت آسوده شاخه هایش را پایین تر آورد. پیر مرد حرفش را تمام کرد:(( چون تو از حقیقت فرار نمی کنی.))درخت فکر کرد: مگر می توانم؟ پیر مرد گفت:(( تو مجنونی ؛عاشق زندگی هستی. بیدی؛ مظهر صبر هستی. کاش هر کس در زندگی اش یک بید مجنون باشد.)) و بعد دور شد.

بید مجنون نوازش نسیم را روی پوست خشکش احساس می کرد. برگ های بلندش آرام تکان می خوردند. صدای برگ هایش در تمام دشت می پیچید. صدایی که حاکی از نوای زندگی بود.

حاکی ازحقیقتی که راز مانده بود...


جمعه 86/12/24 ساعت 9:59 صبح
نویسنده :  صاعقه

سلام چطورید؟خوش می گذره؟ امروز می خوام یک داستان بذارم.نظر یادتون نره.

 

                          ماجرای خواستگاری برای دایی سهیل

 

از کلاس زبان که برگشتم کسی خونه نبود. ساعت پنج و نیم بود که  مامان زنگ زد و گفت که برم خونه ی بابابزرگ. قرار بود مامان بزرگ و بابابزرگ و مامان و خاله سهیلا و دایی سهیل بروند خواستگاری . معلوم نبود کی برگردند و مامان نمی خواست شب تنها بمونم. امیر و سعید هم اونجا بودند.

خونه ی پدربزرگ انگار زلزله اومده بود. خاله سهیلا داشت می رفت مانتوش رو از اتوشویی بگیره. دایی سهیل هم رفته بود لباس فروشی. مامانم هم مشغول اتو کردن لباسش بود.مامان بزرگ داشت طلاهاش رو امتحان می کرد و پدربزرگ هم مشغول بازبینی کت و شلوارش بود. امیر و سعید هم داشتند به این نمایش خنده دار نگاه می کردند و واقعا چه کیفی می کردند!

من که سلام کردم به جز برادرم امیر و پسر خاله م سعید فقط مامان بزرگ متوجه شد. مثل اینکه اومدن من باعث شده بود توجهشون به هر سه تامون جلب بشه. مامان من گفت:(( شما بچه ها چرا اینجا تو دست و پا وایسادین؟ زود برید بالا.)) خاله سهیلا هم قبل از اینکه در حیاط رو پشت سرش ببنده به حمایت از مادرم گفت:((راست میگه. بی خود اینجا واینستید.)) و رفت.

ما هم رفتیم طبقه ی بالا. تلویزیون یک فیلم از بروسلی داشت که امیر و سعید نشتند پاش. من هم چون می دونستم که حریفشان نمی شوم که کانال را عوض کنند یک گوشه نشستم. اما حوصله م خیلی سر رفته بود.آروم رفتم طبقه ی پایین . خوشبختانه این دفعه کسی به من گیر نداد؛ من هم یک گوشه برای خودم پیدا کردم و آروم نشستم. مامانم داشت به مامان بزرگ می گفت فکر می کنه خط اتوی شلوارش کج شده. مامان بزرگ جواب داد:(( حالا همچین مهم هم نیست. کسی نیستندکه. باید از خداشون هم باشه که دخترشون رو بگیریم.))اما پیدا بود که خیلی خوشحاله که دایی سهیل می خواد زن بگیره.

من دوربین مامان بزرگ اینها رو هم آورده بودم پایین که از این لحظات دیدنی عکس بگیرم. سه چهار تا عکس از مامان بزرگ گرفتم. هر بار با یک سرویس طلای مختلف. اتو کردن مامانم هم تموم شد و دست از سر اتوی بیچاره برداشت. من هم سریع یک عکس از شلوار بغل اتوی بینوا گرفتم.مامان که دوباره متوجه من شده بود گفت:((دختر داری چیکار می کنی با اون دوربین؟ ببر بذار سر جاش.))اما من هم درست مثل یک دختر پررو همونجا نشستم تا از ادامه ی این نمایش واقعا جالب عکس بگیرم.

بالاخره دایی سهیل هم اومد.یک پیراهن لاجوردی گرفته بود . آرایشگاه هم رفته بود. بلافاصله بعد از دایی،خاله سهیلا هم با مانتوش از اتوشویی برگشت.تازه اوضاع داشت آروم می شد که چشم مامانم به حلقه ی دایی افتاد.گفت:((سهیل! می خوای با این بیای خواستگاری؟)) دایی سهیل یک حلقه ی نقره ای رو توی انگشت چهارم دست چپش کرده بود.مامان بزرگ گفت:(( ای وای سهیل! تو هنوز این رو در نیاوردی؟)) دایی سهیل گفت:(( نه یادم رفته بود؛ الان درش میارم.)) اما به همین راحتی ها هم نبود.حلقه با صابون و آب هم در نیامد.بیچاره همه ی سر و صورت دایی کفی شده بود.بابابزرگ رفت که سیم چین بیاورد من هم که تا آن موقع پنج شش عکس از تلاش های بی وقفه ی دایی برای در آوردن حلقه گرفته بودم همونجا ایستادم تا بقیه ی تلاش ها رو ببینم.

بابابزرگ با سیم چین برگشت اما سیم چین خوب نبود و نتوانستند حلقه رو در بیارند.بابابزرگ دوباره به انباری رفت تا سیم چین خودش را بیاورد. دایی دستش را بریده بود و داشت خونش رو می شست.باز جای شکرش باقی بود که پیراهن جدیدش رو نپوشیده بود.

همونطور که داشتم از دایی عکس می گرفتم یک نفر گوشم رو گرفت و منو کشوند توی پله ها. مامانم بود. با عصبانیت گفت:(( مگه بهت نگفتم برو بالا؟ وایسادی اینجا از انگشت داداش من عکس می گیری؟)) من هم گفتم:(( خیلی خوب؛ الان می رم.)) و دویدم بالا. 

امیر و سعید داشتند دعوا می کردند.امیر لوله ی جاروبرقی رو برداشته بود و سعید عصای بابابزرگ رو.مثل اینکه جو فیلم اونها رو هم گرفته بود.من هم چند تا عکس مشت ازشون گرفتم.خیلی خوب دعوا می کردند. من طرفدار سعید بودم چون داشت انتقام من رو از امیر می گرفت و کتک هایی رو که من نمی تونستم به امیر بزنم اون داشت بهش می زد.امیر یک سال از من بزرگتر بود و تا می تونست به من زور می گفت.

من به تاقچه تکیه داده بودم و داشتم دعوای بسیار زیبای برادر و پسرخاله م رو نگاه می کردم و البته از تشویق کردن هم خودداری نمی کردم.تا اینکه امیر عصا رو از دست سعید در آورد و سعید دست خالی شد. من سرش داد زدم :(( لیوان رو بزن تو سرش.))روی میز تلیویزیون یک لیوان بود. سعید برش داشت که مثلا بزنه تو سر امیر اما امیر دوید پشت من و در نتیجه لیوان هم خورد تو سر من.

 

چشمتون روز بد نبینه. زمین و آسمون دور سرم سیاه شد. البته یک خورده پیازداغش رو هم زیاد کردم تا امیر و سعید سرکار باشند.وقتی دیدم زیادی داره چرب میشه با آخ و واخ بلند شدم تا خودم رو توی آینه ببینم.وقتی خودم رو توی اینه نگاه کردم دیدم بالای چشم راستم کبود شده. سعید بیچاره خیلی حول کرده کرده بود اما امیر گفت:((وقتی میگم دخترا نازک نارنجین همینه.تا یک چیزیشون میشه دنیا رو می ذارن رو سرشون.)) من هم که تاتر از یادم رفته بود یک پس گردنی به امیر زدم. نمی دونم چرا جوابم رو نداد.هر چند خیلی خوب شد چون من نمی تونستم جلوش طاقت بیارم.

ترجیح دادم برگردم طبقه ی پایین.حلقه از دست دایی در اومده بود و همه مشغول لباس پوشیدن بودند.ساعت هفت و بیست دقیقه خاله سهیلا زنگ زد آژانس.می خواستم از دایی با لباس دامادی یک عکس بگیرم اما دایی گفت وقت نداره چون داشت جلوی آینه با موهاش ور می رفت.من هم از مامان بزرگ و بابا بزرگ و مامانم عکس انداختم که آزانس اومد.همه دویدند که سوار شوند. من به زور خاله سهیلا را نگه داشتم و یک عکس ازش گرفتم. فقط مونده بود دایی سهیل.مجبورش کردم کنار دیوار حیاط بایستد و بعد دگمه را زدم...اما دوربین فلاش نزد.

 

فیلم دوربین تمام شده بود.              


سه شنبه 86/6/20 ساعت 10:0 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خبر
استقلال قهرمان میشه خدا می دونه که حقشه
تولدم مبارک
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
34307 :کل بازدیدها
1 :بازدید امروز
2 :بازدید دیروز
درباره خودم
وادی
لوگوی خودم
وادی
لوگوی دوستان
لینک دوستان
قلم رنجه های خاله ام
قلم رنجه های خاله ام
روایت های آسمانی
محرمانه
ناکجا آباد
هنوز در سفرم...
اشتراک
 
آرشیو
مقاله
داستان
طراح قالب