حقیقت
نیمه شب بود و دشت پر از سکوت.نسیمی خنک می وزید. از دور صدای زوزه ی گرگی می آمد.درخت تنها بود. برگ های سبزی داشت.برگ هایی سبز و بلند و زیبا.ستاره ها تازه در آسمان پدیدار شده بودند و او که آنها را بسیار دوست می داشت می خواست بیدار بماند و آنها را تماشا کند.درخت می دانست که دیگران از لذت خیره شدن به این نقاط روشن آسمانی در تنهایی شب خبر ندارند.
درخت عاشق ستاره ها بود و از نگاه کردن به آنان مسرور می شد. این که دقیقه ها را صرف پیدا کردن ستاره اش _ پرنورترین آنها_ بکند مهم نبود. مهم ، درد دل کردن بود که درخت را وامیداشت ساعت ها بیدار بماند و با ستاره اش حرف بزند.درخت از جور زمانه می گفت و ستاره در خیالش او را آرام می کرد.درخت از انسان ها می گفت و از روباه ها که گاهی شب ها به او پناه می آوردند. از سپیدار ها می گفت و از سرو ها و از خودش که یک بید مجنون بود؛ مجنونی که لیلی نداشت.
چه شب ها که تا صبح بیدار مانده بود. مثل همان روزی که بچه ها برای بالا رفتن از شاخه اش آن را شکسته بودند. او یک بید مجنون بود و هیچ کس از یک بید مجنون بالا نمی رود. بچه ها این را نمی دانستند و درخت هم نمی دانست که آن ها نمی دانند. آن شب تا صبح با ستاره حرف زده بود و قول داده بود که با بچه ها قهر کند؛ ولی نکرد. یعنی نتوانست که بکند. از طرفی صمیمیت و پاکی بچه ها و از طرفی ناتوانی خودش. آخر چه کسی می فهمد که یک درخت با او قهر کرده مگر درخت چه می تواند بکند؟
نوری از آسمان گذشت.شهاب بود. شهاب سنگی سپید و پر قدرت که مثل برق می آمد و می رفت. درخت شهاب سنگ ها را هم دوست داشت. ودر نهان خانه ی دلش شاید بیش از ستاره ها به شهاب سنگ ها عشق می ورزید.همان ها که آزاد بودند و در آسمان این طرف و آن طرف می رفتند.در خیال درخت شهاب ها اسطوره بودند.اسطوره ای از آزادی و حقیقت. "حقیقتی که به او یاد آور می شد ریشه های سختی در زمین دارد."
درخت به رد شهاب سنگ در آسمان خیره ماند. کاش او هم می توانست پرواز کند . خوش به حال شهاب. چقدر راحت است... چه سرعتی دارد... چه با ابهت است... همیشه آن بالاست... نه مثل ستاره که یکجا است و ممکن است هی فکر کند که دارد می افتد... خوش به حال شهاب...
درخت شاخه هایش را بالا برد. احساس کرد به آسمان نزدیکتر شده. چرا او نتواند یک شهاب سنگ باشد؟ از یاد برده بود که درخت است.می خواست به آسمان برسد. بالا تر برد. بلندتر شد وقبل از آنکه به جایی برسد که بفهمد دیگر نمی تواند بالاتر برود، صدایی شنید:((با ابهت تر از هر چیزی در دنیاست مگر نه؟)) شهاب دیگر نبود و درخت نا امید شده بود. نمی توانست شاخه هایش را پایین بیاورد. کسی آنجابود. یک انسان! بنابراین فقط چشم هایش را حرکت داد تا بتواند صاحب صدا را ببیند.آشنا بود. همان پیرمردی که بعضی صبح های زود، آن زمان که خورشید هنوز طلوع نکرده بود می آمد و روی صخره ای در همان نزدیکی می نشست.همیشه قلمی داشت و کاغذی. بیشتر نگاه می کرد و کمتر می نوشت. درخت او را نمی شناخت؛_البته اگر شناختن به معنای دانستن اسم باشد!_. می دانست که مردم روستا توجه خاصی به او ندارند. به هر حال مردم همیشه آنهایی را که شبیهشان نیستند تنها می گذارند.
پیرمرد از آن رنجور ها نبود. بنیه داشت و از نا نیفتاده بود.با این حال مطرود بود و کسی به حرف هایش اهمیت نمی داد. البته درخت نمی دانست او چه حرف هایی می زند. همین ها را هم از بچه ها شنیده بود. یک روز که پیرمرد از آنجا می گذشت بچه ها روی دیوانگی او شرط بندی کردند و درخت دید که کسی وجود نداشت تا ببازد: همه یقین داشتند که او دیوانه است.
پیرمرد ادامه داد:(( هیچ گاه به زمین نمی رسد.قبل از آنکه بتوانی سیر تماشایش کنی ناپدید می شود.))درخت سعی کرد بدون آنکه شاخه هایش را تکان دهد به یاد بیاورد که قبلا هم این تجربه را داشته است.شهابی را دیده بود و تا می خواست آرزویی بکند... شهاب دیگر نبود. پیر مرد پرسید:(( می دانی چرا؟)) درخت فکر کرد: چرا باید دیوانه باشد؟ پیر مرد گفت:(( شهاب سنگ، یک سنگ است.))خم شد سنگی را از روی زمین برداشت و پرتابش کرد. سنگ دور شد و به دیوار خانه ی مخروبه ای خورد که سال ها کسی پا به درون آن نگذاشته ببود. پیر مرد ادامه داد:((سنگ است و قبل از انکه حتی به آسمان ما برسد تبخیر می شود.))درخت فکر کرد: سنگ.. تبخیر می شود... دیوانگی ست...
_ آتش است. تکه ای از دیگر ستارگان.تکه ای که ستاره اش دیگر او را نمی خواهد.می سوزاندش و پرتش می کند به جایی که دیگر جزئی از آن ستاره نباشد؛ وبعد می شود شهاب سنگ. با ارزش تر از آن ستاره. زود خاموش می شود ولی لا اقل همان عمر کوتاه را با خشنودی و عزت سپری می کند.همه دوست دارند شهاب راببینند. ستاره همیشه هست و لی شهاب سنگ... نه. تو امشب این ستاره را می بینی و فردا شب ولش می کنی و می روی سراغ یکی دیگر. تقصیر تو نیست. زمین می چرخد و ستاره جا می ماند و تو نمی فهمی که این ستاره ی دیگری است.
شهاب اما نه . همان چند ثانیه ای را که به آن خیره می مانی ، می دانی که فقط به او نگاه می کنی. عاقبت ستاره آن می شود، عاقبت تکه ای که از خودش جدا کرده این. و این رابطه ، توازنی است میان غرور و حقارت؛ احساساتی که انسان ها هم آن را دارند.
پیر مرد خاموش شد. درخت به ستاره ای نگاه کرد که قبلا فکر می کرد همیشه آن جا بوده.با خود گفت:شاید این ستاره، ستاره ی کسی است که حالا به ستاره ی دیگری خیره مانده است. و شاید الان تمام انسان ها و درخت ها و موجودات به همین_ پرنورترین ستاره_ چشم دوخته اند. درخت خنده اش گرفت وقتی فکر کرد تمام درددل هایش هرشب با ستاره ی متفاوتی بوده است. و بعد او می پنداشته که یگانه ستاره اش فقط مال خودش است.درخت نگاهش را در آسمان گرداند:(( مگر دیگر ستاره ها دل ندارند؟))
شاخه های درخت ناخودآگاه اندکی پایین آمدند. پیرمرد نگاه کرد. درخت ترسید: نکند فرار کند! از مصاحبت با او خوشش آمده بود.حرف های جالبی می زد.دوست داشت باز هم بگوید. پیر مرد گفت:((تو بیش از هر انسانی زنده هستی... می دانی چرا؟))درخت آسوده شاخه هایش را پایین تر آورد. پیر مرد حرفش را تمام کرد:(( چون تو از حقیقت فرار نمی کنی.))درخت فکر کرد: مگر می توانم؟ پیر مرد گفت:(( تو مجنونی ؛عاشق زندگی هستی. بیدی؛ مظهر صبر هستی. کاش هر کس در زندگی اش یک بید مجنون باشد.)) و بعد دور شد.
بید مجنون نوازش نسیم را روی پوست خشکش احساس می کرد. برگ های بلندش آرام تکان می خوردند. صدای برگ هایش در تمام دشت می پیچید. صدایی که حاکی از نوای زندگی بود.
حاکی ازحقیقتی که راز مانده بود...